دیروز دوتا پیام(عکس نوشته) در یافت کردم اینستا، مبنی بر این که بعضیا رفیق/دوست نمیشن بلکه خون میشن میون رگات . خب برام جالب بود دو تا پیام اینجوری تو یک روز با یه محتوا بعد گفتم حتماً باز چالشی چیزیه یا امروز مناسبت، که دیدم خبری نیست. 

خوش حال گشتیم  گفتم اگر پیام سومیم بدن یعنی من واقعاً رفیق و دوست نمیشم . همون خونم توی رگ   متاسفانه دیگه همچین پیامی دریافت نکردم.

که باعث شد دوباره یاد این حکایت بیفتم (یعنی خدا وکیلی از کل ادبیات فارسی همین یه حکایت خوب یادمه  ): 

من این همه نیستم
اندر حکایات یافتم که شیخ ابو طاهر حرمی _رضی الله عنه_روزی بر خری نشسته بود و مریدی از ان وی عنان(افسار) خر وی گرفته بود اندر بازار همی رفت یکی آواز داد که این پیر زندیق(بی دین) آمد. ان مرید چون ان سخن بشنید از غیرت ارادت(شدت علاقه) خود قصد رجم(پرتاب سنگ) آن مرد کرد اهل بازار جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را اگر خاموش باشی من تو را چیزی آموزم که از این محن(غم ها) باز رهی. مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند این مرید را گفت آن صندوق را بیار. چون بیاورد درزهایی(کیسه ها) بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت نگاه کن از همه کسی به من نامه است که فرستاده اند. یکی مخاطبه ی <شیخ امام> کرده است و یکی< شیخ زکی> و یکی< شیخ زاهد> و یکی< شیخ الحرمین> و مانند این و این همه القاب است نه اسم و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخن گفته اند و مرا القابی نهاده اند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد این همه خصومت چرا انگیختی؟

 

پ.ن: این آیه هم بی ربط نیست "و روی خود را از مردم (به تکبر) برمگردان، و در زمین مغرورانه راه مرو، زیرا خداوند هیچ متکبر فخر فروشی را دوست ندارد." (لقمان/آیه 18)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها